کد خبر: ۱۳۵۹۶
۱۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
سرهنگ سید‌هاشم موسوی ۲۳۴۰ روز در جبهه جنگیده است

سرهنگ سید‌هاشم موسوی ۲۳۴۰ روز در جبهه جنگیده است

سرهنگ سید‌هاشم موسوی می‌گوید: همیشه دنبال این هستیم که شعار بدهیم. هیچ‌وقت ابعاد زندگی شهدا را دنبال نمی‌کنیم و فقط می‌نویسیم او خوب بود. از ما می‌خواهید برایتان از خاطره‌هایمان بگویم و این خاطره حتما باید جذاب و قشنگ باشد.

هنوز هم به رسم همان سال‌هاست با تفنگ روی شانه، پیراهن خاکی‌اش بوی آسمان می‌دهد و چشم‌هایش در آبی‌ترین رنگ‌ها می‌درخشد. در کوچه پس‌کوچه‌های روستای ده‌سرخ سال ۱۳۳۶ بود که چشم باز کرد و شد سید‌هاشم موسوی.

پنج‌سالی بیشتر نداشت که دست سرنوشت پایش را به کوچه چهنو در پایین‌خیابان مشهد کشاند تا بعد‌ها از دلش مردی عبور کند که پا به پای انقلاب بزرگ شود تا ۲۳۴۰ روز دلش را در دستش بگیرد و پلاک به گردن، پشت خاکریز‌های هشت سال دفاع مقدس بجنگد. یک روز  در کوچه‌های انقلاب پیدایش می‌کنی و روز بعد پشت خاکریز‌های جنگ. حالا هم که پلاک از گردنش باز نشده تا مبادا گوشه‌ای دلی بلرزد و او نباشد تا رد خون لاله‌های پر پر این خاک را دنبال کند.

 

سمت سرنوشت در کوچه‌های قدیمی چهنو

پا به پای خاطرات سرهنگ سید‌هاشم موسوی، ساکن محله لشکر مشهد که بنشینی و سمت حرف را به کوچه‌های اول انقلاب بکشانی، حرف‌های زیبایی خواهی شنید. خودش می‌گوید: زندگی در یکی از خانه‌های استیجاری محله چهنو و همسایگی با خانواده شهید‌حمزه عبدی و دیوار به دیوار خانه حجت‌الاسلام فدایی بودن مرا درست در قلب حوادث انقلاب انداخت تا سمت سرنوشتم را به راهی بکشاند که حالا هستم.

بی‌قراری آن روز‌ها در کلامش می‌دود و این‌طور ادامه می‌دهد: سال ۵۷ پس از گرفتن دیپلم در آخرین کنکور قبل از انقلاب شرکت کردم، الهیات و معارف مشهد قبول شدم، اما تعطیلی دانشگاه‌ها مرا عضو سپاه کرد و پای جلسات آیت ا... طباطبایی، دکتر علوی و شهید‌هاشمی‌نژاد نشاند و این آغاز راهم بود.

 

تشکیل گروه‌های محلی در اول انقلاب

خوب یادش هست که قبل انقلاب هم با جوان‌های مبارز گروه‌هایی تشکیل داده بودند که کارشان تهیه نفت، ارزاق عمومی مردم، تأمین امنیت محلات، به‌ویژه نگهبانی منزل علما و مبارزان انقلاب بود. می‌گوید: عضو یکی از همین گروه‌های محلی بودم تا ۱۰‌دی‌ماه همان سال‌۵۷ که با نیرو‌های پایداری شاهنشاه در چهارراه شهدا و پشت منزل آیت‌ا... شیرازی درگیر شدیم و خوشبختانه سربلند از آن بیرون آمدیم.

آن روز‌ها گروه جوانان محل تحت پوشش روحانیانی مانند آیت ا... خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب، آقای ترقی و آقای موسوی نامی که در محله طلاب ساعت‌سازی داشت و همچنین غلامرضا محمودی بودند. من هم در یکی از همین گروه‌ها بودم تا روزی که تشکیلات شکل منجسم و سپاهی به خود گرفت.

 

سرهنگ سید‌هاشم موسوی ۲۳۴۰ روز در جبهه جنگیده است

 

تشکیل کمیته اجرایی فرامین امام خمینی(ره)

خاطرات موسوی به بهمن ۵۷ می‌رسد و این‌طور ادامه می‌دهد: قبل از ۲۲ بهمن با تشکیل کمیته اجرایی فرامین امام به پیشنهاد بچه‌های محل به عضویت این کمیته درآمدم و بیشتر فعالیتم در گروه‌های گشت شب بود که با کلانتری‌های منطقه در محل گشت‌زنی می‌کردیم تا ۲ اردیبهشت ۵۸ که فرمان تشکیل سپاه پاسداران صادر شد. او با اشاره به تشکیل سپاه در مشهد و حدود وظایف این ارگان، می‌گوید: ۱۲ اردیبهشت سپاه آغاز به ثبت‌نام کرد و من هم به این جمع پیوستم.

آن روز‌ها پایگاه در ساختمانی که قبلا دست حزب رستاخیز شاه بود و بعد‌ها ساختمان کمیته انقلاب اسلامی شد، قرار گرفته بود تا اینکه باشگاه افسران در خیابان باغ ملی تاسیس شد و ما به آنجا منتقل شدیم. موسوی ادامه می‌دهد: وظیفه آن روز‌های سپاه برخورد با ضد انقلاب، اشرار و بزهکاران، توزیع پول بین بانک‌ها، درگیری با ساواک و سلطنت طلب‌ها و آموزش نظامی به مردم محلات بود که از پس آن خوب برآمدیم.

وظیفه آن روز‌های سپاه برخورد با ضد انقلاب، توزیع پول بین بانک‌ها، درگیری با ساواک و سلطنت طلب‌ها و آموزش نظامی به مردم محلات بود

 

از گنبد کاووس تا جنگ تحمیلی

«اما انگار دشمن دقیقه‌ای آراممان نمی‌گذاشت که سال ۵۸  جنگ گنبد با فدائیان خلق در گنبد کاووس و پاوه کردستان شروع شد و به آنجا اعزام شدم. زمستان همان سال بعد از سرکوب این گروهک به تهران رفتم و دوره مربیگری تاکتیک را گذراندم».

این ادامه حرف‌های رزمنده محله ماست که با قطار خاطراتش به سال ۵۹ می‌رسد و این‌طور ادامه می‌دهد: هم‌زمان با حمله آمریکا به طبس به این نقطه کشور اعزام شدم. آن زمان مربی پایگاه آموزشی امام رضا (ع) شهید سردادور بودم. بعد از طبس هم به کردستان رفتم و در سرکوبی آشوب سقز درست در عید قربان همان سال هم‌زمان با آغاز جنگ مجروح شدم.

 

۸ سال خاطره در جنگ

موسوی به قول خودش دوره بهبودی دو‌ماهه را در بیمارستان سپری می‌کند و بعد از آن به آموزشگاه سپاه باز می‌گردد و مشغول ادامه کار می‌شود. در این مدت در عملیات‌های مختلفی از جمله جبهه ا... اکبر و بستان به فرماندهی شهید خادم‌الشریعه شرکت می‌کند و بعد از شکست حصر آبادان به صورت نیروی کمکی در فجر مقدماتی با شهید عباس شاملو، قالیباف، عبدالحسین دهقان هم‌رزم  می‌شود.

بعد از آن هم در کردستان با شهید کاوه و در جنوب با شهید برونسی و چراغچی هم‌سنگر می‌شود. به عملیات مسلم بن عقیل، عاشورا و بدر اعزام می‌شود و از سال ۶۳ تا پایان جنگ به طور مستمر در همه عملیات‌ها تفنگش از روی دوشش پایین نمی‌آید.

 

دخترم مرا نمی‌شناخت

این پیر جبهه و جنگ در ادامه حرف‌هایش می‌گوید: سال ۶۲ ازدواج کردم و یک سال بعد صاحب فرزند دختری شدم. حضورم در جبهه‌ها آن‌قدر زیاد بود که دخترم تا دوسالگی مرا نمی‌شناخت. سال ۶۵ با خانواده به اهواز نقل مکان کردیم و تازه در اهواز بود که می‌توانستم بعضی از شب‌ها از خط خندق، جزیره و حورالهویزه به دیدنشان بروم.

سال ۶۵ با خانواده به اهواز رفتیم و تازه آنجا بود که می‌توانستم بعضی از شب‌ها از خط خندق، جزیره و حورالهویزه به دیدنشان بروم

 

رزمنده خون جگر خورد و هیچ‌کس ننوشت

لابه‌لای همین حرف‌ها بازار خاطرات که گرم می‌شود، برای مردی که شانه به شانه شهیدان بسیاری راه رفته گفتن از یکی کم است؛ به قول خودش زندگی یک رزمنده از ابتدا که گره پوتینش را می‌بندد و از زیر قرآن رد می‌شود تا ساعت آخر خدمت تمامش خاطره است. وقتی نمی‌داند باید دست روی کدام اسم از کدام  قصه بگذارد، درد، حرف‌به‌حرف در لحنش می‌نشیند و می‌گوید: همیشه دنبال این هستیم که شعار بدهیم.

هیچ‌وقت ابعاد زندگی شهدا را دنبال نمی‌کنیم و فقط می‌نویسیم او خوب بود. از ما می‌خواهید برایتان از خاطره‌هایمان بگویم و این خاطره حتما باید جذاب و قشنگ باشد. این یعنی یک نفر را تا حد پیامبری بالا ببریم اما باز هم نتوانیم گوشه‌ای از زندگی‌اش را نشان بدهیم. اسم شوشتری‌ها، بابانظرها، برونسی‌ها، اشکذری‌ها و هزار شهید دیگر را می‌بریم که در نهایت بگوییم فلانی نماز شب می‌خواند؛ نماز شب خواندن گوشه‌ای از خلوت ما در شلوغی میدان بوده است.

 

شما جنگ را شنیده‌اید ما زندگی کرده‌ایم

حواس خاطره هایش را که پرت می‌کند، حرف را سمت شهید شوشتری می‌برد و می‌گوید:  در دب حردان سال ۵۹، ابتدای جاده اهواز به خرمشهر وقتی فاصله ما از دیواره شهردوکیلومتر بیشتر نبود، بچه‌های رزمنده نان خشک برای خوردن نداشتند و هیچ‌کس نمی‌داند شهید شوشتری فرمانده گردانمان چه خون دلی خورد تا رزمنده‌هایش را آرام کند. بغض که در صدایش می‌شکند، ادامه می‌دهد: نه چراغی داشتیم نه تکه‌ای شمع. همه چیز تاریک بود که کیسه‌های نان خشک را آوردند. هریک از بچه‌ها فقط به اندازه یک کف دست نان برداشت.

آهی در نفسش می‌پیچد و می‌گوید: به من که رسید یک تکه نان برداشتم و در دهان بردم. خشک و ترش مزه بود و بوی ماندگی می‌داد. فکر کردیم مردم می‌دانند ما اینجا هیچ خورشی نداریم برای همین نان را با کمی آبلیمو پخته‌اند که به دهانمان مزه کند. تکه‌ای از آن را برای فردا گذاشتم و تازه وقتی سپیده زد و هوا روشن شد، دیدم ترشی نان دیشب از کپک بوده نه آبلیمو. حالا لابه‌لای بغض می‌شنوم که می‌گوید: ما این روزها را زندگی کرده‌ایم و شما تنها می‌شنوید ولی هیچ‌کس نمی‌تواند یک لحظه از آن روزها را درک کند. بیایید ابعاد دیگر جنگ را بدون شعار دادن ببینیم.

 

سرهنگ سید‌هاشم موسوی ۲۳۴۰ روز در جبهه جنگیده است

 

مشکلات قاسم آباد مربوط به همه مشهد است

حرف از مردم امروز که می‌شود، مشکلات را سمت منطقه می‌گیرد و می‌گوید: قاسم‌آباد تقریبا کارمند‌نشین است و ساکنان آن از نظر مالی جزو قشر متوسط جامعه محسوب می‌شوند. این منطقه هم مثل دیگر مناطق شهر دارای مشکلاتی است که تنها مختص این نقطه نیست.

 

مشکل ما چگونگی فرهنگ‌سازی‌ است

به نظر موسوی همه مشکلات با فرهنگ‌سازی رفع می‌شود اما مسئله اینجاست که ما راه فرهنگ‌سازی را هنوز پیدا نکرده‌ایم. او می‌گوید: همه امور باید با هم هماهنگ باشند تا یک مسیر و هدف در جامعه نهادینه شود. فرهنگ‌سازی و رفع مشکلات کار یک ارگان یا سازمان خاص نیست، هدفی است که تمام مردم جامعه باید برای تحقق آن دست به دست هم بدهند.

او عنوان می‌کند: ما در مورد رعایت حجاب تنها خانم‌ها را در نظر داریم و همواره لزوم رعایت حجاب را گوشزد می‌کنیم اما با بازرگانی که با قیمت اندک جنس‌های نامرغوب چینی را که اغلب بدن‌نما هستند، وارد می کند، کاری نداریم. ما همیشه برای همه مشکلات فقط دنبال یک مقصر هستیم و هرگز نخواستیم گیاه هرز فساد را از ریشه خشک کنیم. به عقیده این رزمنده دیروز و امروز هرکدام از افراد جامعه باید از خودش شروع کند تا به جامعه برسد.

 

راه خوشبختی

حرف آخر حرف همیشگی انسان یعنی خوشبختی است که سرهنگ هاشم موسوی در پایان کلامش به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: اگر می‌خواهیم سعادت دنیا و آخرت را پیدا کنیم باید ابتدا ولایت را قبول کنیم و یقین داشته باشیم قرآن کتاب زندگی‌ است. بیایید خودمان را با کلمه به کلمه این کتاب عجین کنیم یعنی مفاهیم آن را بیاموزیم و ظاهربین نباشیم.

 

*این گزارش چهارشنبه، ۳ آبان ۹۱ در شماره ۲۷ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44